رمان سمفونی مرگ(4)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


به محض اینکه وارد کوچه شدم ماشینش و دیدم. از مجتبی، یکی از نگهبان های خونه، خواستم ماشین و نگه داره و سریع پیاده شدم. برگشتم و از شیشه پنجره بهش گفتم:

-ماشین و ببر خونه و خودتونم همه جای خونه رو مو به مو بگردید ببینید یوقت کسی تو خونه نباشه. بعدش هم از دم در تکون نخورید. فهمیدی؟

فهمیدی رو طوری گفتم که اگر هم نفهمیده بود جرات سوال پرسیدن نداشت:

-چشم خانوم.

روم و برگردوندم و به این فکر کردم که چقدر خوبه دو نفر به این گندگی حالا بخاطر پول یا هرچیز دیگه ای ازت حساب ببرن! به من که واقعا حس خوبی میداد.

قبل از اینکه دستم به سمت دستگیره بره بردیا در رو برام باز کرد. سوار ماشینِ بلندش شدن سخت بود. همیشه از ماشینای شاسی بلند نفرت داشتم. به هرحال با هر زحمتی که بود روی صندلی نشستم. چند لحظه سکوت سنگینی بر فضای خفه ی ماشین حکم فرما شد. اون بود که سکوت رو شکست:

-پلیس اون خانومی که تهدیدتون کرده رو گرفته. البته امکانش هست یه نفر دیگرو اشتباهی گرفته باشن. اما دادیارم که باهاشون رفته بود گفت تنها کسی که توی اون حوالی پیدا کردن همون خانوم بوده که آلو میفروخته. به هر صورت امیدوارم خودش باشه.

از خبری که داد خیلی خوشحال شدم. به هر حال سرنخ خوبی بود. یه مدرک زنده، عاقل و بالغ!

حرفش ادامه داشت:

-ولی بخاطر این نبود که ازتون خواستم خارج از خونتون صحبت کنیم. همونطور که عرض کردم قاتل شمارو میبینه، من فکر میکنم کسی که دنبالتونه یه راهی به داخل داره که میتونه به راحتی رفت و آمد کنه. من با دقت نگاه کردم، دزدگیرای بالای دیوارتون جوری نیست که بشه کسی از دیوار بخواد بپره تو حیاط. از دیوار نیومده تو این و مطمئنم.

به سرعت حرفش رو رد کردم:

-نه، محاله. پس میگید چطوری میاد تو؟ کیلد داره؟ چطوری میتونسته از روی کلیدا بسازه و ما...

میخواستم در ادامه بگم ((ما نفهمیده باشیم)) که ناگهان یاد کلید گم شدم افتادم. با صدایی که از ترس و هیجان دو رگه شده بود گفتم:

-اون کلید خونم و داره. خدایا! چطور یادم نبود...

به من خیره شد منتظر بود توضیح بدم.

یه تیکه از موهای فر و قرمز رنگم اومده بود توی صورتم. اون و با دستم به سمت بالا هدایت کردم و توضیح دادم:

-اولین باری رو که اُریگامی پیدا کردم و شوهرم من و ترسوند، یادتونه که براتون تعریف کردم؟

سرش رو فرود آورد. ادامه دادم:

-اونشب بخاطر اینکه کلید در ورودی و پیدا نکردم مجبور شدم از در پارکینگ برم تو. چون فکر میکردم توی خونه جا گذاشتمش اهمیتی به این موضوع ندادم اما هر چقدر گشتم پیداش نکردم. چند روز گذشته بود که یه روز توی کشوی کنسول دیدمش. احتمالا توی اون مدت که گم و گور شده بود از روش ساخته.

بعد به این فکر کردم که چقدر احمقم! چطوری چیزِ به این مهمی یادم رفته بود. باید زودتر متوجه این موضوع میشدم. خوب وقتی آدم زندگیش معمولیه دیگه به گم و پیدا شدن وسایلش اهمیتی نمیده. آدم خوبی رو برای بازی انتخاب نکرده بود. من ترسو بودم. من همیشه چند قدم ازش عقب تر بودم به طوری که اصلا بازی کردن با من نمیتونست براش جالب باشه. فقط اگر اراده میکرد میتونست من و بکشه.

اما حالا دیگه فهمیده بودم قصد کشتنم و نداره. فقط میخواست اذیتم کنه. واقعا هم تونسته بود به مرادش برسه.

بردیا چند لحظه فکر کرد. انگار عادت داشت قبل از هر حرفی بهش فکر کنه:

-من فکر میکنم باید کسی باشه که میشناسینش. وگرنه چطوری تونسته کلیدتون و برداره؟

برای زدن حرف بعدیش مردد بود. من و منی کرد و بلاخره گفت:

-شما به کسی شک ندارید؟مثلا...مثلا شوهرتون؟

باید میگفتم؟ هیچ برای آبروی بابام خوب نبود که کسی بفهمه دامادش قاتله!

دل به دریا زدم و گفتم:

-من به شوهرم خیلی مشکوکم. گفتم که بهتون، اون روزی که اولین نشونه رو دیدم شوهرم توی خونه ی من بود و من و تا حد مرگ ترسوند. این خودش میتونه یه دلیل خوب برای اثبات قاتل بودنش باشه.

چشمای روشنش از تعجب گشاد شدن:

-خونه ی شما؟

لبم رو به دندونم گرفتم و سرم و پایین انداختم:

-من و شوهرم جدا از هم زندگی میکنیم.

بعد هم از گفتن راز زندگیم بهش پشیمون شدم. اما من حاضر بودم هرچیزی رو که بتونه سر این کلاف سردرگم و پیدا کنه بهش بگم. آب از سرم گذشته بود.

وقتی دید تمایلی به ادامه ی بحث ندارم دیگه در مورد کیان چیزی نپرسید. 
در عوض گفت:

-راستش من یه نقشه ای به ذهنم رسیده اما شما هم باید توش همکاری کنید.

بعد ساکت شد و منتظر واکنش من بود. دستام و توی هم گره زدم و گفتم:

-میشه اول بگید نقشتون چیه؟ مطمئن نیستم بتونم کمکی کنم.

روی صندلیش تکونی خورد و به طرف من برگشت:

-اما از نظر من کمک بزرگی میتونید بکنید.

 

دوباره ساکت شد. از مکث هایی که بین حرفاش میکرد حرصم میگرفت. من هیچ حال و روز خوبی نداشتم و هر لحظه که معطل میکرد خونم به جوش میومد.

بلاخره وقتی دید ساکتم اون رو برحسب رضایتم گذاشت و ادامه داد. هنگام توضیح دادن دستاش و هم تکون می داد:

-ببینید. شما الان برمیگردید خونتون. همین که رسیدید به یه دوست زنگ میزنید و میگید که فهمیدید قاتل کی بوده و پلیسا دستگیرش کردن.

با دقت به حرفاش گوش میدادم. دوباره مکث کرده بود. ناخونام و توی مشتم فشردم و سعی کردم خونسرد باشم.

-وقتی که این و گفتید بهش خبر میدید که از این به بعد میخواید شبا که خنکه برید پیاده روی و از این همه مدت توی خونه موندن خسته شدید، ازش میخواید که باهاتون بیاد و جوری وانمود میکنید که انگار اون راضی نیست و نمیخواد بیاد.

مکث...

-بعد از اون شب از خونتون مثلا برای پیاده روی میزنید بیرون. اما واقعا اینطوری نیست و ما چند تا از افرادمون رو با لباس شخصی، همون اطراف میفرستیم تا اگه کسی دنبالتون کرد بگیریمش. میدونم که همین الانم یه نفر و داریم برای بازجویی اما به نظر من باید بیشتر از اینا باشن.

ماشین و روشن کرد و پاش و روی گاز گذاشت، از آینه ی بالا سرش به ماشین های پشتی نگاهی انداخت.

-اینکه قبول کنید یا نه به خودتون مربوط میشه. تا برسیم منزلتون میتونید راجع به این موضوع فکر کنید. فراموش نکنید که توی موقعیت خیلی بدی هستید و اون شمارو میبینه.

بچه که خر نمیکرد میدونستم میخواد بیشتر بترسم و باهاش همکاری کنم، اما واقعا نیازی به ترسوندن نبود من خودم تا حد مرگ ترسیده بودم.

همون لحظه جواب دادم:

-نیازی به فکر کردن نیست. باهاتون همکاری میکنم.

نقشه ی خوبی به نظر میرسید اما اگه کسی دنبالم نمیفتاد چی؟ اصلا اگه من و توی خطر مینداخت کی جوابگو بود؟ گفت که تصمیم با خودمه و اونا مسئولیتی نداشتن. اما از طرفی هم چقدر دیگه باید وقت هدر میدادیم تا هرکار دلش میخواد بکنه؟ به هر حال راه دیگه ای نداشتم.

انگار از اعلام موافقت من خوشحال شد چون لبخند کجی گوشه ی لبش نشست.

من و چند تا کوچه دورتر از خونمون پیاده کرد و قبل از رفتن دوباره همه چیز رو بهم یاد آوری کرد.

-اگر تونستیم شب یه تعقیب کننده ی دیگه هم پیدا کنیم که خیلی خوب میشه. اما اگه نشد امشب با ما برای شناسایی چهره ی مضنون میاید و دوباره از فردا نقشمون و تکرار میکنیم. پس تا شب.

همونجا وایسادم و به رفتنش نگاه کردم. معلوم بود خیلی آدم باهوشیه و همه چیز سریع دستگیرش میشد. درحالی که راهم و به سمت خونمون کج میکردم زیر لبی گفتم:

-خوب معلومه دیگه...وقتی تونسته با این سن کمش دادستان بشه حتما خیلی باهوش و زرنگ بوده.

از کنار هرکس که رد میشدم با شک و تردید از خودم میپرسیدم(( این میتونه کسی باشه که دنبالشیم؟ ))

اما مردم توجهی به من نداشتن و بی تفاوت از کنارم میگذشتن. وقتی به خونم رسیدم همون کاری رو که بردیا ازم خواسته بود انجام دادم. تلفن و برداشتم و بدون اینکه واقعا به کسی زنگ بزنم شماره گرفتم. از بچگی بازیگر خوبی بودم و توی مواقع مختلف میتونستم هر نقشی که بخوام بازی کنم. نقش یه زن وظیفه شناس، دختر خوب پدر و مادر، یه دوست صمیمی و قابل اعتماد و زنی که میشه روش برای هرچیزی حساب کرد.

حرفم که تموم شد تلفن و روی اپن گذاشتم و روی مبل ولو شدم. امروز واقعا روز وحشتناکی برام بود. از صبح گرسنه بودم اما وقت نکرده بودم چیزی بخورم. از بیرون پیتزا سفارش دادم. میدونستم نباید توی دوران بارداریم فست فود بخورم اما من که واقعا مادر وظیفه شناسی نبودم. همین که بخاطر بچم الکل و کنار گذاشته بودم خودش کلی بود. معمولا به جز خودم به کس دیگه ای فکر نمیکردم پس بچم هم باید به همین پیتزا راضی میبود.

بعد از غذا سعی کردم بخوابم اما از اینکه کسی بخواد توی خواب زیر نظرم بگیره میترسیدم و خوابم نمیبرد.

تا شب به این موضوع فکر میکردم که واقعا قبول کردنِ همکاری با اونها کار درستی بود یا اینکه مثل اکثر تصمیمایی که توی زندگیم میگرفتم اینیکی هم حماقت بود؟ اما من مثل همیشه کار خودم و کردم.

شب با تظاهر به خوشحال بودن آماده شدم. یه دست گرمکن صورتی روشن با مانتو و کتونی سفید پوشیدم. شال صورتیمم انداختم سرم. میخواستم عطر هم بزنم اما با به یاد آوردن منظره ی اتاقم و نوشته ی روی آینم از خیر اینیکی گذشتم. تا همینجاشم اگه راستی راستی من و زیر نظر داشت باور کرده بود خیلی خوشحالم. درو پشتم قفل کردم. نگهبانا تعجب کردن اما با چشم غره ای که بهشون رفتم جرات نکردن چیزی بپرسن...

حسابی گوششون و کشیده بودم که به بابا هیچی در مورد تنها بودنم نگن. هرچند که در باره ی اینیکی مطمئن نبودم به حرفم گوش بدن آخه رئیس و حقوق بدشون بابام بود. هر لحظه منتظر بودم بابا زنگ بزنه و مخفی کردن این موضوع رو به روم بیاره اما تا حالا که زنگ نزده بود و من این و به حساب اینکه چیزی نمیدونست میگذاشتم. اینکه نمیدونست و ترجیح میدادم تا اینکه بفهمم میدونسته و براش مهم نیست.

زیادم مطمئن نبودم اهمیتی بدن که من واقعا تنها و ترسیده بودم. همین که با پولشون بهترین سیستم امنیتی و نگهبان های قلچماق خریده بودن و مطمئن بودن جونم تو خطر نیست براشون بس بود. پدر و مادر من هیچوقت به من فکر نمیکردن. اصلا به هیچ کس فکر نمیکردن جز خودشون. اگه یه ذره هم به فکر من بودن مامانم به خاطر اینکه هیکلش یوقت بد نشه یا پیری زودرس نگیره قید دوباره بچه دار شدن و نمیزد و منم از کوچیکی انقدر تنها نمیشدم. اونا من رو هم مثل خودشون تربیت کرده بودن. بی محبت و سرد. خودخواه و خیانت کار.

وقتی نوجوون بودم و خانواده های دوستام که انقدر دور هم و صمیمی بودن و میدیدم با گریه از خدا میخواستم همه ی پولای بابام و ازش بگیره و به هردوشون قلبای مهربون بده، بهمون یه خانواده ی دور هم و صمیمی بده.

یا وقتی توی مدرسه میدیدم پدر و مادرای بچه های هم سن و سال من انقدر بچه هاشون و کنترل میکنن و خانواده ی من با اینکه میدونستن پام به پارتی و مهمونیای آنچنانی باز شده اهمیتی نمیدادن و این کارشون و به حساب روشن فکری و تجددشون میذاشتن بیشتر توی خودم میرفتم. اما هرچقدر که بزرگتر شدم بیشتر طرز فکرم عوض شد. از پول و مقام و قیافم برای خوشحال بودن استفاده میکردم. از بازی دادن دیگران بیشتر لذت میبردم اما آخرش تنها چیزی که گیرم اومد یه گذشته ی کثیف بود با یه دنیا غم که گوشه ی دلم و چرکین کرده بود.

نفسم و فوت کردم بیرون. دلم نمیخواست به این چیزا فکر کنم. فکر کردن به اون دختر بچه ی پاک روحم و آزار میداد. دلم میخواست خودم و هم مثل دیگران گول بزنم و به خودم بقبولونم من یه دختر قوی و خوشبختم که هیچکس حق نداره بگه بالای چشمش ابروئه. اما حقیقت نداشت، اگر همه ی دنیا رو هم گول میزدم دیگه خودم و که نمیتونستم فریب بدم. توی مردابی فرو رفته بودم که از اون بیرون اومدن دیگه ممکن نبود.

نگاهی به ساعتم کردم نیم ساعت از زمانی که از خونه بیرون اومدم میگذشت و خبری نبود. خیابون نسبتا شلوغ بود. نیم ساعت شد یه ساعت و خبری نشد. بردیا اس ام اس داد که راه رفت رو برگردم. منم همونکاری که گفته بود و کردم.

***

دیگه از اومدنش ناامید شده بودم. اما پیداش شد. همون مردی بود که کلاه سیاه گذاشته بود و شالم و تونست با خودش ببره. توی یه لحظه دیدمش که از داخل یه مغازه بیرون اومد. مطمئن بودم خودشه چون لباساش و جثش دقیقا همون شکلی بود. کوبش قلبم و از زیر مانتو و سویی شرتم هم حس میکردم. نفهمیدم توی این گرما چرا دیگه سوییشرت پوشیده بودم. احتمالا برای این بود که اگه من و توی خونم میدید بفهمه دارم میرم پیاده روی و میخوام ورزش کنم. مثل یه نشونه که بتونه دنبالش کنه. فقط توی یه لحظه دیدمش و سعی کردم وانمود کنم متوجه حضورش نشدم. دستم داخل جیب سویی شرتم میلرزید. اراده ی پاهام و که برای خودشون میرفتن نداشتم. به محض اینکه از اون حالت وحشت زده بیرون اومدم گوشیم و در آوردم و به بردیا اس ام اس دادم:

-خودشه دادستان. همین مردی که کلاه سیاه گذاشته با جین و تی شرتِ مشکی. داره پشتم میاد.

بردیا یه کلمه جوابم و داد:

-دیدمش.

توی یکی از پیچا برگشتم و نگاهش کردم...اونم نگاهش به من بود صورتش و به خوبی نمیدیدم چون سرش به سمت پایین تمایل داشت و نقابِ کلاه قسمتی از صورتش و پوشونده بود. مطمئن بودم نمیشناسمش. چرا یه غریبه باید قصد جون من و میکرد؟ مگه من چه بدی در حقش انجام داده بودم؟

سریع نگاه ازش گرفتم و با سرعت بیشتری راهم رو ادامه دادم. دستم توی جیب سوییشرتم بود و کیف پولم رو لمس میکردم. وقتی صدای قدماش و شنیدم که سریع اومد طرفم، خیلی سریع دستم رو از تو جیبم بیرون آوردم و با این حرکت تند و ناخود آگاهم کیف پولِ صورتی رنگم هم از جیبم بیرون اومد و روی زمین افتاد. بدون توجه به کیف پولم خواستم به سرعت اونجارو ترک کنم. ضربان قلبم به اوجش رسیده بود.صدای قدم های پشتم دیگه داشتن میدویدن. دستی رو حس کردم که دور بازوم حلقه شد و من و به طرف خودش برگردوند. خودش بود، نگاهی به چشمای سیاهش کردم. عجیب برام آشنا بودن این چشمها...کجا دیده بودمشون!؟

در تلاش بودم بازوم و از توی دستش در بیارم و جیغ کشیدم. به سرعت دو سه ماموری که با لباس شخصی همون اطراف مراقب بودن و من خودم هم نمیتونستم حضورشون و تشخیص بدم دوییدن طرفمون.

یکیشون که جوون سی و چند ساله ای به نظر میرسید و هیکل درشتی داشت گفت:

-خیلی آروم دست خانوم و ول کن و دستات و بذار روی سرت.

یکی دیگه اون و که عقب عقب میرفت و میخواست فرار کنه گرفت. دقیق که نگاه کردم فهمیدم بردیاست. دستاش رو محکم گرفت و کشید پشتش و بهش دستبند زد. پسر جوونی بود. شاید از منم که بیست و هفت سالم بود کوچیکتر بهش میومد.اما چشمهاش و طرز نگاهش؟چرا انقدر برام آشنا بود؟ نگاه کینه توزانه اش به من بود و با وجود اینکه بردیا واقعا محکم دستش و گرفته بود اما تمام حواسش به من بود و با نگاهش تمام وجودم رو آتیش میزد. بقدری نگاهش یاغی و طوفانی بود که با وجود بردیا و ماموراش بازم ترسیدم و فورا نگاه از چشماش گرفتم.

همین که به بردیا و پلیس و ماشین پلیس نگاه کردم به طرز عجیبی آروم گرفتم و انگار بعد از این همه مدت روح خسته و وحشت زدم به کالبدم برگشت.

شاید همه ی این اتفاقات در عرض فقط چند دقیقه افتاد. اون که تا همون لحظه نگاه ترسناکش و به من دوخته بود و سکوت کرده بود نیشخندی به من زد و شروع کرد به نقش بازی کردن. از حالت لبخندش فهمیدم که نقشه ای توی سرشه.

داد کشید:

-چیکار میکنید؟ به چه جرمی من و گرفتید؟

بعد سعی کرد دستش و که از پس دستبند توی دست بردیا بود آزاد کنه:

-من که کاری نکردم. فقط میخواستم این و به خانوم بدم.

وقتی بردیا دستش و از روی دستای زمختش برداشت چشمهای منم بیرون زد، کیف پولِ صورتی رنگم توی دستاش بود. بردیا هم به من چشم دوخت. جیغ زدم:

-داره دروغ میگه عین سگ.

نگاهم توی چشمای بردیا بود. میخواستم با نگاهم ازش خواهش کنم حرفام و باور کنه.

بردیا با حالت دلگرم کننده ای لبخند زد و بعد با همون صدای بم و پر نفوذش گفت:

-توی اداره ی پلیس همه چیز مشخص میشه.

همونجا وایسادم. نمیدونستم اینطوری میشه. اصلا برای چی کیف پولم رو با خودم آورده بودم؟ انگار سرنوشت هم با من بازیش گرفته بود.

نفس لرزونم رو بیرون فرستادم و دوباره به اونها نگاه کردم.بردیا سرِ پسررو با زور خم کرد و اون و توی ماشین پلیس نشوند. بعد هم درو بست کنار شیشه ی جلوی ماشین خم شد و چیزی به راننده گفت.

همین که راست ایستاد به من نگاه کرد. وقتی دید با بهت و حیرت همونجا ایستادم به سمتم اومد:

-این مرد و میشناختی؟

 

کمی این پا اون پا کردم. مطمئن نبودم میشناسمش. فقط یکم آشنا میزد.

بلاخره گفتم:

-قبل از این جریان؟ نمیدونم. مطمئن نیستم.

ابروهای مشکی رنگش از تعجب بالا رفتن:

-آدم یا یه نفر و میشناسه یا نمیشناسه.

شالم که داشت از روی سرم می افتاد و به سرعت گرفتم و روی سرم مرتب کردم:

-فکر نکنم بشناسمش فقط یکم برام آشنا بود.

غرولند کرد:

-تو اصلا به ما کمک نمیکنی.

با دهن باز نگاهش کردم:

-کمک نمیکنم؟ چطور این و میگی؟ من همین الان جونم و توی خطر انداختم تا...

دستش رو بالا آورد و گفت:

-خیلی خوب کافیه. آره جونت و به خطر انداختی. اما نه برای ما! فقط برای اینکه از شر یه قاتل روانی راحت شی...پس سر من منت نذار.

بعد دستاش و توی جیب شلوارش فرو برد:

-بهتره بریم اداره ی پلیس...باید زنرو شناسایی کنی.

بی اهمیت به نگاه خشمگین من پشتش رو بهم کرد و به سمت ماشینش رفت. فکر کرده بود که میتونه با این کاراش حرصم بده؟ الان کوچیکترین اهمیتی به کارای اون یا هر کس دیگه ای نمیدادم. از قدیم گفتن خطرناک ترین قمارا قمار مرگ و زندگیه. امشب شده بمیرم هم باید ثابت کنم هدفش فقط دادن کیف پولم نبوده.

با پررویی در جلو رو باز کردم و پیشش نشستم. سوییشرتم و درآوردم و انداختم روی صندلی عقب. آینه ی بالا سرم و پایین زدم و توش موهام و مرتب کردم. بردیا انگار توی این دنیا سیر نمیکرد و عمیقا توی فکر بود. یه دستش به فرمون بود و دست دیگش رو از پنجره بیرون برده بود. حوصلم سر رفت. دلم میخواست احتمالات موجود و اینکه میخواستن با مضنونین چیکار کنن رو بهم بگه. اما نگفت.

دم اداره ی پلیس وقتی میخواستم از ماشین پیاده شم صدام کرد. من که در رو هم باز کرده بودم ذوق زده شدم و دوباره کنارش قرار گرفتم و درو بستم.

با این حرکت من پوزخندی روی لبش نشست. کیف پولم رو به طرفم گرفت و گفت:

-واقعا؟ صورتی؟ فکر کردی بچه ای؟

بعد هم قبل از اینکه اجازه ی هرگونه حرفی رو بهم بده پیاده شد. خودم هم خندم گرفته بود. حتی توی اون حالت پر استرس هم حرفش باعث خندم شده بود. حق با اون بود. آخه رنگ کیف پولم صورتی معمولی نبود از این صورتی باربیا بود و یه عکس کیتی هم روش داشت. هر کی میدید باورش نمیشد این کیف پول برای یه زن بیست و هفت سالست.

من هم پایین رفتم و دنبالش به سمت اداره ی پلیس حرکت کردیم. همونطور که حدس میزدیم زنِ آلو فروش همون کسی بود که من و تهدید کرده بود. بعد از شناسایی چهرش بردیا ازم خواست تا برگردم خونه و هروقت که نیاز بود بهم زنگ میزنه. من هم با خوشحالی و فارق از ترس های این چند روز اونجا رو ترک کردم.

هرگز توی عمرم هیچ چیز من و تا این حد خوشحال نکرده بود. احساس آزادی میکردم.

انگار که همیشه و از زمان تولد زندونیم کرده بودن که حالا انقدر خودم و آزاد میدیدم. یکی از همکارای بردیا من و تا خونه رسوند. خودم میخواستم تنهایی بیام و از آزادیم لذت ببرم اما بردیا اجازه نداد و گفت تا زمانی که پرونده بسته نشده باید مراقب باشم.

 

بهمن ماه سال 1389

دستم و محکم گذاشتم روی زنگ و چند بار پشت هم زنگ زدم. از دست سپیده عصبانی بودم. نمیدونستم چطور تونسته بود همه چیز و در مورد به هم خوردن اوضاع زندگی من و کیان به دخترا و دوستای مشترکمون بگه. فریده صبحش بهم زنگ زده بود و گفته بود که سپیده از حدش خارج شده. بدون اینکه کسی جواب بده در باز شد. در و محکم با پام باز کردم و رفتم تو. از پله های ایوونشون بالا میرفتم و صدام و بالا برده بودم:

-سپیده؟ سپیده خونه ای؟

در چوبی باز شد و سامان توی چهار چوب در ظاهر شد:

-س...سلام پونیکا، چیزی شده؟

با عصبانیت دستم و توی هوا تکون می دادم:

-برو از اون زن بیشعورت بپرس. آبرو برام نذاشته.

با تعجب از جلوی در کنار رفت:

-سپیده؟ چیکار کرده مگه؟ حالا بیا تو.

ازکنارش عبور کردم و گفتم:

-تو بگو چیکار نکرده. خونه نیست؟

سامان درو بست و به طرفم اومد:

-نه نیست. یه دقیقه بشین نفس بگیری. عین لبو سرخ شدی.

بعد به طرف آشپزخونه رفت:

-من که نمیفهمم چرا انقدر عصبانی ای. یعنی کارش تا این حد بد بوده؟

صداش از داخل آشپزخونه میومد. جواب دادم:

-اصلا ازش انتظار نداشتم. آبروم و جلوی همه ی بچه ها برده. بهشون گفته رابطه ی من و کیان به هم ریخته و کیان میخواد من و طلاق بده.

روی مبل نشسته بودم. به بالا سرم نگاه کردم. سامان یه لیوان آب دستش بود و اون و به طرف من گرفته بود. لیوان و از دستش گرفتم. اومد و کنام نشست. سرش و به طرف من گرفت:

-حالا راست گفته یا دروغ؟

چپ چپ نگاهش کردم:

-مثلا چه فرقی داره اونوقت؟

-برای سپیده فرقی نداره و در هر صورت کارش اشتباه بوده. اما برای من خیلی فرق داره.

رنگ نگاهش دوباره عوض شده بود. درست مثل همه ی وقتایی که بعد از جریان ویلای ساحلی میدیدمش...نگاهم رو با زور از چشمای میشی و خوش نقشش گرفتم و لیوان آب و سرکشیدم. دلم میخواست بازی کنم. حالا اگه دستم به خود سپیده نمی رسید به شوهرش که میرسید. لبخند شیطونی زدم و پرسیدم:

-واسه ی تو؟ چه فرقی؟

لیوان خالی رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت:

-اول تو بگو راست گفته یا دروغ تا من هم بگم چه فرقی برام داره.

در حالی که نگاه از اون میگرفتم گفتم:

-حقیقت داره.

واقعا هم حقیقت داشت. مدت ها بود که کیان حتی برای لحظه ای هم حرف طلاق رو ول نمیکرد.

بعد دوباره نگاهش کردم. دسته ای از موهام و دور انگشتم پیچیدم:

-خوب حالا بگو برای تو چه فرقی داشت؟

توی فکر رفت. انگار نمیدونست چطور باید توضیح بده. نگاهم رفت سمت لبای قرمز و خوش فرمش. توی دلم گفتم((سپیده خانوم با من بازی میکنی؟ پته ی من و میریزی رو آب؟ حالا اگه من و شوهرت و ببینی که با همیم اونوقت تازه میشیم یک یک مساوی.))

سامان هنوز با خودش درگیر بود. با فکر اینکه این پسر چقدر بی دست و پاست، دستم رو پشت گردنش قرار دادم و بدون فکر کردن به عواقب کارم صورتش و جلو کشیدم و لبم رو روی لباش گذاشتم. چشمای متعجبش گشاد شده بودن و لبش زیر لب من حرکتی نمیکرد. چند ثانیه نگذشته بود که هم چشماش و بست و هم من و همراهی کرد. موهاش و به هم ریخته بودم. حدس میزدم که موهای منم ژولیده شده باشه.

دستم رو روی بازوی بدون لباسش کشیدم. سامان دستش و دور کمرم پیچید و لبش و از لبم دور کرد:

-مدت ها بود که این و میخواستم.

تی شرت سبزش رو که توی دستم بود کنار مبل انداختم و با لبخندی نگاهش کردم:

- منم همینطور.

تا اومدم دوباره ببوسمش دستش و روی قفسه ی سینم گذاشت و من و به نرمی از خودش دور کرد:

-نه منظورم این نبود...منظورم رابطه نبود.

بعد چند بار آروم روی قلبم زد:

-منظورم این بود. این و میخواستم.

چند لحظه هاج و واج نگاهش کردم...چرا انقدر جدی گرفته بود همه چیز رو؟ مثل برق گرفته ها پسش زدم و اون رو از خودم دور کردم. از سراسیمه شدن من تعجب کرد و به سرعت از روی مبل بلند شد:

-چی شد پونیکا؟

مانتوم و از روی تاپ سیاهم پوشیدم:

-نمیدونم...فکر نکنم دیگه بتونم اینکارو بکنم.

انگار حرف دلم رو از توی نگاهم خوند. تی شرتش و از روی زمین برداشت و توی یه حرکت سریع پوشیدش:

-میفهمم. تو یه رابطه ی جدی نمیخوای.

موهای صاف و نرمم و که سامان بازشون کرده بود دوباره از بالا بستم و شال رو روی سرم انداختم:

-به سپیده چیزی نگو منم نمیگم. فراموش کن چنین اتفاقی افتاده.

این و گفتم و به سرعت به سمت در رفتم. کفشام و که میپوشیدم دستم و محکم گرفت:

-نمیتونم بهش نگم. فکر میکنی سادست؟ توی چشاش نگاه کنم و فکر کنم اتفاقی نیفتاده. اگه نمیخواستی پس چرا از اول من و بوسیدی؟ چرا شروعش کردی؟

نگاهی به دستش که دور دستام پیچیده بود انداختم:

-دستم و ول کن.

دستم و رها کرد و با لحن ملتمسی گفت:

-پونیکـــا!!

برگشتم نگاهش کردم و با لحن سردی گفتم:

-اشتباه کردم. خوبه؟

دیگه اجازه ندادم چیزی بگه و از اونجا بیرون اومدم. چرا اینطوری پیش رفت؟ یاد گرمای دستاش و آغوشش افتادم. دستم رو روی لبم کشیدم و گفتم:

-ای احمق! چرا این حرف و زد؟ همه چیز داشت خوب پیش میرفتا!

بعد یاد حرکت نرم دستاش روی قلبم افتادم:

-منظورم این بود. این و میخواستم.

بعد از اون هرچقدر که تلاش کردم رابطه ی من و سامان مثل قبل از اون روز نشد. نگاه های معنی داری که بینمون رد و بدل میشد و رفتارای سامان نمیذاشت اوضاع عادی شه.

همه چیز برای من با یه بازی مسخره شروع شد. بازی ای که خیلی زود تبدیل شد به تراژدیِ آدم بزرگا.

 

***

صدای صحبت از پشت در میومد. سرم رو چسبوندم به در تا بهتر بشنوم. صدای گنگ و آرومی بود. تازه تونسته بودم خوب تمرکز کنم که صدای چند تا سرفه از پشتم باعث شد سرم و به سرعت عقب بکشم. برگشتم پشت و نگاه کردم. همون مردی بود که بار قبل وقتی اومدم دادسرا من و پیش بردیا برده بود. این دفعه سرش پ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب